BTS, Roman
#قطره_های_خون_گردنم
#Part17
اومد و کنارم دراز کشید.
بدن خیلی سردی داشت، کنارش که بودم، حس میکردم یک تیکه یخت کنارمه.
پشتم بهش بود. نمیتونستم اون حجم از زیبایی اندام رو تحمل کنم، ولی اون بیشتر دوست داشت بهم نزدیک شه.
اومد و دست چپش و دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم.
برگشتم بهش نگاهی انداختم، مثل یک بچه مظلومی چشاش و بسته بود.
یک لحظه حس مادر بودن بهم دست داد، دستام و دور گزدنش حلقه کردم و بیشتر خودم و بهش نزدیک کردم.
دیگه کامل هم و بغل کرده بودیم.
...
نصف شب بود، که پنجره با ورود یک گرگینه، با شدت شکست.
از خواب یهو بلند شدیم، تهیونگ من و پشت خودش قرار داد و پرید روی سر گرگینه.
(فریاد)تهیونگ- یوشی خون!
نمیدونستم خون و کجا گذاشته، با سرعت کشو لوازم تحریرش و باز گردم که گرگینه به سمتم خیز برداشت، اما تهیونگ سریع با بازو های قویش اون و به عقب پرت کرد.
خون و پیدا کردم.
(فریاد)من- تهیونگ
کل اتاقش بهم ریخته بود. دیگه جای سالمی نداشت.
اومد و من و راید استایل بغل کرد و از پنجره به بیرون دوید.
به سرعت برق میدوید و باد سرد به صورتم شلاق میزد. طولی نکشید که به یک خونه ای رسیدیم.
تهیونگ درب و با استرس زد یک مرد مسنی درب و باز کرد.
همونطور که داخل میشدیم، تهیونگ سوال میپرسید
تهیونگ- اقای رییس هستند؟
..- بله داخلن، شما؟!
تهیونگ- من یکی از کارمندای نزدیکشون هستم. لطفا بگید کار واجب دارمشون.
#Part17
اومد و کنارم دراز کشید.
بدن خیلی سردی داشت، کنارش که بودم، حس میکردم یک تیکه یخت کنارمه.
پشتم بهش بود. نمیتونستم اون حجم از زیبایی اندام رو تحمل کنم، ولی اون بیشتر دوست داشت بهم نزدیک شه.
اومد و دست چپش و دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم.
برگشتم بهش نگاهی انداختم، مثل یک بچه مظلومی چشاش و بسته بود.
یک لحظه حس مادر بودن بهم دست داد، دستام و دور گزدنش حلقه کردم و بیشتر خودم و بهش نزدیک کردم.
دیگه کامل هم و بغل کرده بودیم.
...
نصف شب بود، که پنجره با ورود یک گرگینه، با شدت شکست.
از خواب یهو بلند شدیم، تهیونگ من و پشت خودش قرار داد و پرید روی سر گرگینه.
(فریاد)تهیونگ- یوشی خون!
نمیدونستم خون و کجا گذاشته، با سرعت کشو لوازم تحریرش و باز گردم که گرگینه به سمتم خیز برداشت، اما تهیونگ سریع با بازو های قویش اون و به عقب پرت کرد.
خون و پیدا کردم.
(فریاد)من- تهیونگ
کل اتاقش بهم ریخته بود. دیگه جای سالمی نداشت.
اومد و من و راید استایل بغل کرد و از پنجره به بیرون دوید.
به سرعت برق میدوید و باد سرد به صورتم شلاق میزد. طولی نکشید که به یک خونه ای رسیدیم.
تهیونگ درب و با استرس زد یک مرد مسنی درب و باز کرد.
همونطور که داخل میشدیم، تهیونگ سوال میپرسید
تهیونگ- اقای رییس هستند؟
..- بله داخلن، شما؟!
تهیونگ- من یکی از کارمندای نزدیکشون هستم. لطفا بگید کار واجب دارمشون.
- ۱.۷k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط